Dispatch

dɪˈspætʃ dɪˈspætʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    dispatched
  • شکل سوم:

    dispatched
  • سوم‌شخص مفرد:

    dispatches
  • وجه وصفی حال:

    dispatching
  • شکل جمع:

    dispatches

توضیحات

همچنین می‌توان از despatch به‌ جای dispatch استفاده کرد.

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive
گسیل، گسیل داشتن، گسیل کردن، اعزام داشتن، روانه کردن، فرستادن، مخابره کردن، ارسال، انجام سریع، کشتن، شتاب، پیغام

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
noun verb - transitive
اعزام کردن، اعزام، توزیع امکانات
- The troops were dispatched to the front.
- قشون به جبهه گسیل شد.
- He dispatched an urgent letter to his superiors.
- او نامه‌ای فوری برای رؤسای خود فرستاد.
- He dispatched the bear with a blow to the head.
- خرس را با یک ضربه به سرش نابود کرد.
- He was anxious to dispatch the matter at hand and get on to other business.
- او بی‌تاب بود که موضوع فعلی را خاتمه دهد، به کارهای دیگر بپردازد.
- He dispatched the shish-kebab without pause.
- او چلوکباب را بدون معطلی بالا داد.
- the dispatch of fresh forces to the front
- گسیل نیروهای تازه‌نفس به جبهه
- the dispatch of freight trains from Ghom
- فرستادن قطارهای باری از قم
- Pari performed her duties with dispatch and charm.
- پری وظایف خود را با سرعت و ظرافت انجام داد.
- He sent the war dispatch directly to the commander-in-chief.
- گزارش جنگ را مستقیماً برای سرفرمانده فرستاد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد dispatch

  1. noun speed in carrying out action
    Synonyms: alacrity, celerity, expedition, expeditiousness, haste, hurry, hustle, precipitateness, promptitude, promptness, quickness, rapidity, rustle, speediness, swiftness
    Antonyms: retention, slowing
  2. noun communication
    Synonyms: account, bulletin, communiqué, document, instruction, item, letter, message, missive, news, piece, report, story
  3. verb hurry, send fast
    Synonyms: accelerate, address, consign, dismiss, express, forward, hand-carry, hasten, issue, quicken, railroad, remit, route, run with, run with ball, ship, speed, transmit, walk through
    Antonyms: hold, hold back, keep, prohibit, retain
  4. verb finish; consume
    Synonyms: conclude, devour, discharge, dispose of, eat up, expedite, lay low, perform, polish off, scarf down, settle
  5. verb kill
    Synonyms: assassinate, bump off, butcher, destroy, eliminate, execute, finish, finish off, murder, put away, put end to, slaughter, slay, take out

Collocations

  • dispatch-box

    (انگلیس) صندوقی فلزی که نامه‌های رسمی و مهم را در آن حمل می‌کنند، جعبه‌ی گزارش‌ها

  • dispatch-rider

    (انگلیس - ارتش) پیام‌رسان (معمولاً سوار موتورسیکلت)

  • with dispatch

    با سرعت و مهارت، با تندی و کاردانی

ارجاع به لغت dispatch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «dispatch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/dispatch

لغات نزدیک dispatch

پیشنهاد بهبود معانی