فقط تا پایان اردیبهشت فرصت دارید با قیمت ۱۴۰۳ اشتراک‌های فست‌دیکشنری را تهیه کنید.
آخرین به‌روزرسانی:

Fat

fæt fæt

شکل جمع:

fats

صفت تفضیلی:

fatter

صفت عالی:

fattest

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective A1

چاق، فربه (شخص)

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی واژگان کاربردی سطح مقدماتی

مشاهده

I saw a fat man eating a hamburger.

مرد چاقی را دیدم که همبرگر می‌خورد.

a fat woman

زن چاق

نمونه‌جمله‌های بیشتر

He has become very fat.

او خیلی چاق شده است.

adjective

ضخیم، بزرگ، ستبر

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری

a fat book

کتاب ضخیم

He wore a fat sweater to stay warm in the cold weather.

او پلیور ضخیمی پوشید تا در هوای سرد گرم بماند.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

the fat part of a bat

بخش ستبر چوگان

adjective informal

انگلیسی بریتانیایی بسیار کم، هیچ

Despite his promises, he did a fat lot to help us with the project.

علی‌رغم وعده‌هایش، او بسیار کم در این پروژه به ما کمک کرد.

She said she would cook dinner, but she did a fat lot in the end.

او گفت که شام را می‌پزد اما درنهایت هیچ کاری نکرد.

adjective

انگلیسی آمریکایی ورزش آسان (برای ضربه زدن) (در بیسبال)

The coach warned the pitcher not to throw any fat pitches in the upcoming game.

مربی به بازیکن هشدار داد که در بازی پیش‌رو ضربه‌های آسان پرتاب نکند.

The pitcher knew he made a mistake when he saw the fat pitch.

ضربه‌زننده با دیدن ضربه‌ی آسان متوجه شد که اشتباه کرده است.

noun uncountable

چربی (ماده‌ای که زیر پوست انسان و جانوران ذخیره می‌شود و آن‌ها را گرم نگه می‌دارد)

Bears rely on stored fat to survive during hibernation.

خرس‌ها برای زنده ماندن در طول خواب زمستانی به چربی ذخیره‌شده متکی هستند.

Exercise and a healthy diet can help decrease body fat over time.

ورزش و رژیم غذایی سالم می‌تواند به کاهش چربی بدن در طول زمان کمک کند.

noun countable uncountable

غذا و آشپزی روغن

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی غذا و آشپزی

مشاهده

Too much fat is not good for you.

روغن زیاد برای شما خوب نیست.

I prefer to cook with butter instead of fat.

ترجیح می‌دهم به جای روغن با کره آشپزی کنم.

نمونه‌جمله‌های بیشتر

the fat on top of the broth

روغن روی آبگوشت

adjective

جانورشناسی پرواری

link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی جانورشناسی

مشاهده

The fat pig waddled around the farmyard.

خوک پرواری دور حیاط مزرعه می‌چرخید.

The fat cow lazily grazed in the lush green pasture.

گاو پرواری با تنبلی در مرتع سرسبز می‌چرید.

adjective

غذا و آشپزی چرب، پرروغن، پرچربی (گوشت و غذا)

The fat hamburger dripped with grease.

از همبرگر چرب چربی می‌چکید.

The pizza was too fat.

پیتزا خیلی چرب بود.

adjective

پردرآمد (کار و غیره)، ثروتمند، در ناز و نعمت (شخص و زندگی و غیره)، زیاد، گنده (حساب بانکی و غیره)، درشت، حسابی، رقم‌بالا (چک و غیره)، کلان (درآمد)، پرپول (کیف)، چشمگیر

a fat job

کار پردرآمد

a fat role for a movie actor

نقشی چشمگیر برای یک بازیگر سینما

نمونه‌جمله‌های بیشتر

a fat life

زندگی پرنازونعمت

adjective

حاصلخیز، پرمحصول، پربرکت (خاک و سال زراعی و غیره)

seven fat years and seven lean years

هفت سال پرمحصول و هفت سال کم‌محصول

The farmer chose to plant his crops in the fat soil near the river.

کشاورز ترجیح داد محصولاتش را در خاک حاصلخیز نزدیک رودخانه بکارد.

adjective informal

احمق، کودن، نادان (شخص)، احمقانه (رفتار و غیره)

He made a fat mistake.

مرتکب اشتباه احمقانه‌ای شد.

Don't be so fat to think that plan will work.

این‌فقدر احمق نباش که فکر کنی این طرح جواب می‌ده.

adjective

متورم (لب و غیره)

Her fat ankle made it difficult for her to fit into her shoes.

مچ پای متورمش باعث می‌شد که در کفش‌هایش قرار نگیرد.

His fat lip was a result of the brawl at the party.

لب متورم او نتیجه‌ی بزن‌بزن مهمونی بود.

verb - transitive

جانورشناسی چاق کردن، فربه کردن، پرواری کردن (گاو و گوسفند و غیره)

He will fat the cattle for a few months before slaughter.

او چند ماه پیش از ذبح گاوها را چاق می‌کند.

He uses a special diet to quickly fat the livestock.

او از رژیم غذایی خاصی برای فربه کردن سریع دام استفاده می‌کند.

noun

بهترین بخش (هر چیز)

The fat of the market was dominated by the top players in the industry.

بهترین بخش بازار تحت سلطه‌ی بازیگران برتر این صنعت بود.

Only the fat of the crop was chosen to be sold at the market.

فقط بهترین بخش محصول برای فروش در بازار انتخاب شد.

noun

چاقی، فربهی، گوشتالویی

A person somewhat inclined to fat.

آدمی که تا اندازه‌ای متمایل به چاقی بود.

Her doctor told her she needed to lose weight because her fat was putting her health at risk.

پزشکش به او گفت که باید وزن کم کند زیرا فربهی‌اش سلامتش را به خطر می‌اندازد.

noun

هرچیز زیادی، هرچیز غیرضروری (که بتوان آن را حذف و جدا کرد)

We are trying to slice a little fat off the budget.

ما داریم سعی می‌کنیم کمی از زوائد بودجه را بزنیم.

The company had to cut the fat from their budget to stay afloat.

این شرکت مجبور شد برای سرپا ماندن، از زوائد بودجه‌ی خود بکاهد.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fat

  1. adjective overweight
    Synonyms:
    heavy large big stout plump bulky corpulent obese portly hefty thickset husky chunky pudgy fleshy solid beefy brawny burly weighty rotund paunchy plumpish roly-poly potbellied dumpy broad lard gross swollen bulging inflated distended ponderous butterball jelly-belly bull bovine porcine whalelike blimp elephantine gargantuan meaty oversize
    Antonyms:
    thin slim slender skinny slight
  1. adjective containing an oily substance
    Synonyms:
    fatty greasy oily oleaginous unctuous fatlike adipose suety
    Antonyms:
    lean
  1. adjective productive, rich
    Synonyms:
    good fruitful profitable lucrative rich flourishing prosperous fertile lush thriving affluent remunerative cushy
    Antonyms:
    poor unproductive impoverished
  1. noun overweight, adipose tissue
    Synonyms:
    fatness obesity corpulence bulk flesh excess surplus overabundance overflow superfluity plethora flab paunch grease lard tallow suet cellulite blubber

Collocations

fat chance

عمرا، احتمال کم، غیرمیسر

grow (or become) fat

چاق شدن، فربه شدن، وزن اضافه کردن

Idioms

fat chance

عمرا، احتمال کم، غیرمیسر

a fat lot

(عامیانه) بسیار کم، تقریباً هیچ

chew the fat

(عامیانه) گپ زدن، (دوستانه) صحبت کردن، اختلاط کردن

the fat is in the fire

کار از کار گذشته است، امر ناخوشایند انجام شد (و دیگر نمی‌توان کاری کرد)، حالا دیگر دیر شده است

the fat of the land

برکت زمین، ناز و نعمت، تجملات

Idioms بیشتر

chew the rag (or fat)

(عامیانه) گپ زدن، دوستانه حرف زدن

لغات هم‌خانواده fat

ارجاع به لغت fat

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fat» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/fat

لغات نزدیک fat

پیشنهاد بهبود معانی