امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Associate

əˈsoʊʃieɪt əˈsəʊʃieɪt / / əˈsəʊsi- əˈsəʊʃieɪt / / əˈsəʊsi-
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    associated
  • شکل سوم:

    associated
  • سوم‌شخص مفرد:

    associates
  • وجه وصفی حال:

    associating
  • شکل جمع:

    associates

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive verb - intransitive C1
آمیزش کردن، معاشرت کردن، همدم شدن، پیوستن، مربوط ساختن، شریک کردن، به هم پیوستن، هم پیوند کردن یا شدن، معاشر شدن، هم‌نشینی کردن، محشور شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
verb - transitive verb - intransitive
مربوط شدن، مربوط کردن، وابسته شدن، وابسته کردن، همبسته کردن، همبسته شدن
verb - transitive verb - intransitive
متحد شدن، یکپارچه شدن، یکپارچه کردن
- Two party members became associated with socialists.
- دو نفر از اعضای حزب با سوسیالیست‌ها متحد شدند.
noun
وابسته، مربوطه، هم‌بسته
- engineering problems associated with aircraft design
- مسایل مهندسی وابسته به طرح هواپیما
- management and the duties associated with it
- مدیریت و مسئولیت‌های مربوطه
noun
هم‌پیوند، هم‌دست، هم‌قطار، عضو پیوسته، شریک، همسر، رفیق
- He associated with thieves and killers.
- او با دزدان و آدمکشان محشور شد.
- to associate rain with grief
- باران را با حزن تداعی کردن
- Mohsen and two of his associates
- محسن و دو نفر از همکارانش
- Non-doctors can only become associate members of the club.
- غیر دکترها فقط می‌توانند عضو وابسته‌ی انجمن باشند.
- associate of arts
- فوق‌دیپلم هنر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد associate

  1. noun colleague
    Synonyms:
    accessory accomplice affiliate aid ally assistant auxiliary branch buddy chum clubber cohort collaborator companion compatriot comrade confederate consort cooperator co-worker crony fellow friend helper joiner kissing cousin mate offshoot one of the folks pal pard partner peer playmate sidekick
    Antonyms:
    antagonist competitor enemy foe opponent rival stranger
  1. verb connect in the mind
    Synonyms:
    affiliate blend bracket combine concord conjoin correlate couple group identify join league link lump together mix pair relate think of together unite yoke
    Antonyms:
    disconnect disjoin dissociate disunite divide part separate sever
  1. verb befriend
    Synonyms:
    accompany amalgamate be friends be in cahoots buddy up bunch up come together confederate consort fraternize gang up get in on get into get in with get together go along with go partners hang around hang out hang out with hobnob join join up with line up with mingle mix pal up play footsie with pool run around with run with string along with swing with take up with team up throw in together tie in tie up truck with work with
    Antonyms:
    avoid disassociate disjoin disunite divorce

Collocations

  • to associate oneself

    همکاری کردن با، وابستگی پیدا کردن با، هم‌نشین شدن

  • to be associated with

    رابطه داشتن با، مربوط بودن با، همکاری داشتن با

ارجاع به لغت associate

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «associate» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۴ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/associate

لغات نزدیک associate

پیشنهاد بهبود معانی