امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Flash

flæʃ flæʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • سوم‌شخص مفرد:

    flashes
  • وجه وصفی حال:

    flashing
  • شکل جمع:

    flashes
  • صفت تفضیلی:

    more flash
  • صفت عالی:

    most flash

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B2
برق زدن، ناگهان شعله‌ور شدن، به‌سرعت برق فرستادن، درخشیدن، چشمک زدن، سوسو زدن، رخشیدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

جای تبلیغ شما در فست دیکشنری
- the light flashed on
- نور درخشید
- Lightnings were flashing in the sky.
- آذرخش‌ها آسمان را منور می‌کردند.
- The sun flashed from behind a cloud.
- خورشید از پس ابری درخشید.
- Their eyes were flashing with anger.
- چشمان آن‌ها از خشم می‌درخشید.
- Their swords flashed.
- شمشیرهای آنان برق زد.
verb - transitive
(با چراغ یا مشعل یا آینه و غیره) مخابره کردن، پیام رسانی کردن، (رادیو و غیره) خبررسانی کردن (به طور سریع)، خبر کوتاه و داغ، خبر تازه و مختصر
- The news of his death was flashed around the world.
- خبر مرگ او سریع در تمام دنیا مخابره شد.
- We flashed our position with a torch.
- موقعیت خود را با مشعل اطلاع دادیم.
verb - transitive verb - intransitive
(عامیانه) عورت نمایی کردن، شرمگاه نمایی کردن
- He was arrested on charges of flashing.
- او به جرم عورت‌نمایی بازداشت شد.
verb - transitive
به یاد آوردن
- An idea flashed through his mind.
- اندیشه‌ای به ذهن او خطور کرد.
verb - transitive
صادر کردن، تلگراف کردن
verb - intransitive
ناگهان ظاهر شدن، نمایش دادن، جلوه دادن
- The detective flashed his badge.
- کارآگاه نشان خود را ارائه داد.
noun
برق، روشنایی مختصر، جلوه، تشعشع خیره کننده، فلاش عکاسی، (دوربین عکاسی و غیره) فلاش دار، مشعل
- a flash camera
- دوربین عکاسی فلاش‌دار
- He answered my question in a flash.
- مثل برق پرسش مرا پاسخ داد.
- a flash of lightning
- درخشش آذرخش
- He flashed the light into my eyes.
- چراغ را توی چشمانم انداخت.
adverb
یک آن، یک لحظه، بروز ناگهانی
- a flash warning
- هشدار ناگهانی
adjective
پرزرق و برق، جلف، (دارای نور شدید) زننده، مستهجن، ناپسند، برق آسا، تندو سریع
- a flash hotel
- هتل شیک
- flash behavior
- رفتار جلف
- a flash of great intelligence
- تجلی زودگذری از هوش سرشار
- a flash flood
- سیل غافلگیرکننده
- flash finery
- تجملات خودنمایانه
- Time flashed by.
- زمان تند گذشت.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
adjective
عوام و نفهم
adjective
زرنگ، پرمدعا
adjective
دارای زرق و برق ظاهی و قلابی
adjective
بی‌مزه، بی‌معنی، مهمل، ضعیف
adjective
ورزشکار
- He flashed a roll of money.
- یک دسته اسکناس بیرون کشید.
- As soon as I said I have no money, she flashed out at me.
- تا گفتم پول ندارم، بر سرم فریاد زد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد flash

  1. noun shimmer, flicker
    Synonyms:
    beam bedazzlement blaze burst coruscation dazzle flame flare glance glare gleam glimmer glint glisten glitter glow illumination imprint impulse incandescence luster phosphorescence quiver radiation ray reflection scintillation shine spark sparkle streak stream twinkle twinkling vision
  1. noun instant, split second
    Synonyms:
    breathing burst jiffy minute moment outburst shake show trice twinkling
  1. noun demonstration
    Synonyms:
    burst display manifestation outburst show sign splash swank
  1. verb shimmer, flicker
    Synonyms:
    beam bedazzle blaze blink coruscate dazzle flame flare glance glare gleam glimmer glint glisten glitter glow incandesce light phosphoresce radiate reflect scintillate shine shoot out spangle spark sparkle twinkle
  1. verb move fast and display
    Synonyms:
    bolt brandish dart dash disport exhibit expose flaunt flit flourish fly parade race shoot show show off speed spring streak sweep trot out whistle zoom
    Antonyms:
    pause slow walk

Idioms

  • flash in the pan

    شخص یا کسی که برای مدت کوتاهی موفقیت یا شهرت دارد

ارجاع به لغت flash

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «flash» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/flash

لغات نزدیک flash

پیشنهاد بهبود معانی