گذشتهی ساده:
flashedشکل سوم:
flashedسومشخص مفرد:
flashesوجه وصفی حال:
flashingشکل جمع:
flashesصفت تفضیلی:
more flashصفت عالی:
most flashدرخشیدن، برق زدن، تابیدن، سوسو زدن، منور کردن
لیست کامل لغات دستهبندی شدهی واژگان کاربردی سطح فوق متوسط
The sun flashed from behind a cloud.
خورشید از پشت ابری تابید.
Their swords flashed.
شمشیرهای آنان برق زد.
the light flashed on
نور تابید
Lightnings were flashing in the sky.
آذرخشها آسمان را منور میکردند.
ادبی (از هیجان یا عصبانیت) (چشم) برق زدن، درخشیدن
تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)
Her eyes flashed with anger when she heard the news.
با شنیدن این خبر چشمانش از عصبانیت برق زد.
Their eyes were flashing with anger.
چشمان آنها از خشم میدرخشید.
As the argument escalated, his eyes flashed dangerously.
با بالا گرفتن مشاجره، چشمانش بهطرز خطرناکی برق زد.
(بهسرعت) حرکت کردن، گذشتن، رد شدن، عبور کردن
She flashed past the finish line, winning the race.
او از خط پایان عبور کرد و در مسابقه پیروز شد.
He flashed into the room, surprising everyone with his sudden arrival.
او سریعاً به داخل اتاق حرکت کرد و همه را با آمدن ناگهانی خود غافلگیر کرد.
(ناگهان) نشان دادن، ظاهر کردن، نمایش دادن، جلوه دادن
The detective flashed his badge.
کارآگاه سردوش نظامی خود را نشان داد.
They flashed the warning sign to alert drivers of the danger ahead.
آنها علامت هشدار را برای هشدار به رانندگان از خطر پیشرو نمایش دادند.
عورتنمایی کردن، شرمگاهنمایی کردن
He was arrested on charges of flashing.
او به جرم عورتنمایی بازداشت شد.
He decided to flash in the crowded park.
او تصمیم گرفت در پارک شلوغ شرمگاهنمایی کند.
(با امواج نوری یا رادیویی) مخابره کردن، پیامرسانی کردن، خبررسانی کردن، اطلاعرسانی کردن
The news of his death was flashed around the world.
خبر مرگ او سریع در تمام دنیا مخابره شد.
We flashed our position with a torch.
موقعیت خود را با مشعل اطلاعرسانی کردیم.
به یاد آوردن، از ذهن گذشتن، به ذهن خطور کردن
An idea flashed through his mind.
اندیشهای به ذهن او خطور کرد.
A memory of our trip flashed in her mind.
خاطرهای از سفرمان از ذهنش گذشت.
درخشش، فلاش، برق، تابش، تشعشع
He answered my question in a flash.
مثل برق پرسش مرا پاسخ داد.
a flash of lightning
درخشش آذرخش
فکر ناگهانی، جرقه (در ذهن)
He experienced a flash of regret after making that decision.
او پساز این تصمیم، جرقهای از پشیمانی را تجربه کرد.
In a flash, she realized what she truly wanted in life.
در فکری ناگهانی، او متوجه شد که واقعاً در زندگی چه میخواهد.
فلاش دوربین، دِرَخش دوربین
The photographer adjusted the flash for better lighting in the dim room.
عکاس فلاش را برای نور بهتر در اتاق کمنور تنظیم کرد.
The camera's flash went off unexpectedly, startling everyone at the event.
دِرَخش دوربین بهطور غیرمنتظرهای خاموش شد و تمام حاضران در این مراسم را متعجب کرد.
انگلیسی بریتانیایی نشان، درجه (روی لباس نظامی)
The general's flash gleamed in the sunlight, marking his high position.
نشان ژنرال در زیر نور خورشید میدرخشید و موقعیت رفیع او را نشان میداد.
The team's jerseys had a blue flash that contrasted sharply with the white base.
پیراهنهای این تیم دارای نشان آبی بود که تضاد شدیدی با پایهی سفید داشت.
نگاه گذرا، نگاه سریع، نگاه لحظهای، نگاه فوری
He caught a flash of movement in the corner of his eye.
با گوشهی چشمش نگاهی گذرا انداخت.
He took a flash at the map before heading out.
او قبلاز رفتن، به نقشه نگاه سریعی انداخت.
گران، پرزرقوبرق، شیک
a flash hotel
هتل شیک
flash finery
جامهی پرزرقوبرق
(بهطور) آنی، لحظهای، ناگهانی
a flash warning
هشدار ناگهانی
The fireworks exploded flash above the crowd, dazzling everyone.
وسایل آتشبازی در بالای سر جمعیت بهطور آنی منفجر شد و همه را خیره کرد.
شخص یا کسی که برای مدت کوتاهی موفقیت یا شهرت دارد
از آنجا که فستدیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاهها و دانشجویان استفاده میشود، برای رفرنس به این صفحه میتوانید از روشهای ارجاع زیر استفاده کنید.
شیوهی رفرنسدهی:
معنی لغت «flash» در فستدیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/flash