با خرید اشتراک یک‌ساله‌ی هوش مصنوعی، ۳ ماه اشتراک رایگان بگیر! از ۲۵ آبان تا ۲ آذر فرصت داری!

Deal

diːl diːl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    dealt
  • شکل سوم:

    dealt
  • سوم‌شخص مفرد:

    deals
  • وجه وصفی حال:

    dealing
  • شکل جمع:

    deals

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B2
معامله کردن، سر و کار داشتن با، توزیع کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- History deals with past events.
- تاریخ با رویدادهای گذشته سر و کار دارد.
- to deal with a problem
- به مسئله‌ای رسیدگی کردن
- to deal someone a blow
- به کسی ضربه‌ای زدن
- to deal kindly with others
- با دیگران مهربانانه رفتار کردن
- I always deal with this company.
- من همیشه با این شرکت معامله می‌کنم.
- His father deals in carpets.
- پدرش در کار فرش است (در معاملات فرش است).
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
(در بازی) توزیع کردن
- It's your turn to deal.
- نوبت تو است که ورق بدهی.
noun countable
مقدار، اندازه، قدر
- He made a good deal of money.
- او پول زیادی به دست آورد.
noun countable
معامله
- The deal didn't go through.
- معامله انجام نشد.
- shady deals
- معاملات یا روابط محرمانه و مشکوک
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد deal

  1. noun agreement, bargain
    Synonyms: accord, arrangement, buy, compromise, conception, contract, pact, pledge, prearrangement, transaction, understanding
    Antonyms: disagreement, misunderstanding
  2. noun amount, share
    Synonyms: abundance, degree, distribution, extent, plenty, plethora, portion, quantity, shake, superabundance, transaction
  3. noun distribution of playing cards
    Synonyms: appointment, chance, cut and shuffle, fresh start, game, hand, opportunity, round
  4. verb do business
    Synonyms: bargain, barter, bicker, buy and sell, dicker, hammer out deal, handle, horse trade, knock down price, negotiate, sell, stock, swap, trade, traffic, treat, work out deal
    Antonyms: deny, refuse
  5. verb distribute
    Synonyms: administer, allot, apportion, assign, bestow, come across with, deliver, disburse, dish out, dispense, disperse, disseminate, divide, divvy, dole out, drop, fork out, fork over, give, hand out, impart, inflict, measure, mete out, partake, participate, partition, render, reward, share, strike
    Antonyms: hold, keep
  6. verb handle, manage
    Synonyms: act, approach, attend to, behave, behave toward, clear, concern, conduct oneself, consider, control, cope with, direct, discuss, get a handle on something, hack it, handle, have to do with, live with, make a go of it, make it, oversee, play, review, rid, see to, serve, take, take care of, treat, unburden, use
    Antonyms: mismanage

Phrasal verbs

  • deal out

    1- (بازی ورق) ورق دادن 2- تنبیه کردن، سهم دادن

Collocations

  • big deal

    (عامیانه) 1- آدم مهم، آدم کله‌گنده، (چیز یا کار) مهم 2- (حرف ندا حاکی از تحسین یا شادی یا تمسخر) ای بابا!، دیگه چی؟، یعنی میگی‌ چه کنم؟

Idioms

  • big deal

    (عامیانه) 1- آدم مهم، آدم کله‌گنده، (چیز یا کار) مهم 2- (حرف ندا حاکی از تحسین یا شادی یا تمسخر) ای بابا!، دیگه چی؟، یعنی میگی‌ چه کنم؟

  • make a big deal out of

    (عامیانه) بزرگ وانمود کردن

لغات هم‌خانواده deal

ارجاع به لغت deal

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «deal» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/deal

لغات نزدیک deal

پیشنهاد بهبود معانی