Fair

fer feə
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    fairs
  • صفت تفضیلی:

    fairer
  • صفت عالی:

    fairest

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective B1
عادلانه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- The defendant is entitled to a fair trial under the law.
- طبق قانون، متهم مستحق محاکمه‌ی عادلانه است.
- I hope the judge will make a fair decision in the case.
- امیدوارم قاضی در این پرونده تصمیم عادلانه‌ای بگیرد.
adjective B1
منصفانه (سود و قیمت و غیره)
- The fair price of the concert tickets made them sell out within minutes.
- قیمت منصفانه‌ی بلیت‌های کنسرت باعث شد در عرض چند دقیقه به فروش برسند.
- Negotiations are underway to determine a fair wage for the employees.
- مذاکرات برای تعیین دستمزد منصفانه برای کارکنان در حال انجام است.
adjective
ورزش جوانمردانه (رقابت و مبارزه)
- Fair play is the foundation of a healthy sports environment.
- بازی جوانمردانه پایه و اساس محیط ورزشی سالم است.
- Despite the rivalry between the two teams, they both agreed to have a fair fight.
- علی‌رغم رقابت بین دو تیم، هر دو موافقت کردند که مبارزه‌ای جوانمردانه داشته باشند.
adjective A2
روشن (پوست و چهره)
- She had fair skin.
- پوستش روشن بود.
- His fair complexion made him stand out in the crowd.
- رنگ پوست روشنش او را در میان جمعیت متمایز می‌کرد.
adjective A2
بور، بلوند (مو)
- He had fair hair.
- موهایش بور بود.
- Her fair hair shone in the sunlight.
- موهای بلوند او زیر نور خورشید می‌درخشید.
adjective C2
قابل‌ ملاحظه، قابل توجه (مبلغ و تعداد و غیره)
- I have saved a fair amount of money for my vacation.
- مقدار قابل‌ ملاحظه‌ای پول برای تعطیلاتم پس‌انداز کرده‌ام.
- I saw a fair number of people waiting in line for the concert tickets.
- تعداد قابل توجهی از مردم را دیدم که برای بلیت کنسرت در صف ایستاده بودند.
adjective C2
متوسط (بعد از فعل می‌آید)
- Her geography is good and her Persian composition is fair.
- جغرافی او خوب و انشای فارسی او متوسط است.
- Animations are rated on a scale of poor, fair, good and excellent.
- انیمیشن‌ها در درجه‌ی ضعیف، متوسط، خوب و عالی درجه‌بندی می‌شوند.
adjective
خوب (ولی نه عالی) (ایده و حدس و بخت و غیره)
- I made a fair guess about the outcome of the match.
- درمورد نتیجه‌ی بازی حدس خوبی زدم.
- We had a fair chance of winning the prize.
- بخت خوبی برای بردن جایزه داشتیم.
adjective
آب‌و‌هوا خوب، مساعد، بی‌طوفان، بی‌بادوباران
- Let's go for a walk in the park and enjoy the fair weather today.
- بیایید در پارک قدم بزنیم و از هوای خوب امروز لذت ببریم.
- Fair weather is perfect for outdoor activities like hiking and swimming.
- آب‌وهوای مساعد برای انجام فعالیت‌های در فضای باز مانند پیاده‌روی و شنا مناسب است.
adjective
ادبی قدیمی زیبا، خوب‌رو (زن)
- She was a fair maiden.
- دوشیزه‌ای زیبا بود.
- The fair princess captivated everyone with her beauty.
- شاهزاده‌خانم خوب‌رو با زیبایی‌اش همه را مجذوب خود کرد.
noun countable
بازار مکاره (رویداد عمومی موقتی بزرگی که در آن کالاهای گوناگون روی میزهای مخصوصی خرید‌وفروش می‌شود)
- Fairs usually travel from town to town.
- بازارهای مکاره معمولاً از شهری به شهر دیگر نقل‌مکان می‌کنند.
- Local artisans showcased their crafts and artwork at the fair.
- صنعتگران محلی صنایع دستی و آثار هنری خود را در بازار مکاره به نمایش گذاشتند.
noun countable B1
شهربازی (سیار)، کارناوال
- The fair was packed with people eager to win stuffed animals.
- این شهربازی مملو از افرادی بود که مشتاق بردن حیوانات عروسکی بودند.
- The fair is coming to town next week, with thrilling rides and delicious food.
- این کارناوال هفته‌ی آینده با وسایل سواری هیجان‌انگیز و غذاهای خوشمزه به شهر می‌آید.
noun countable C1
نمایشگاه (برای عرضه‌ و فروش یک کالای خاص)
- Thousands of people visit the Tehran Book Fair every year.
- سالانه هزاران نفر از نمایشگاه کتاب تهران بازدید می‌کنند.
- The toy fair is a must-visit event for anyone interested in the toy industry.
- نمایشگاه اسباب‌بازی رویدادی است که هر علاقه‌مند به صنعت اسباب‌بازی از آن بازدید کرد.
noun countable
بازار (رویدادی عمومی در حومه‌ی شهر که در آن دام و طیور و محصولات آن‌ها به فروش می‌رسد)
- The cattle fair was postponed due to the outbreak of a contagious disease among the livestock.
- بازار حیوانات اهلی به دلیل شیوع بیماری واگیردار در بین دام‌ها به تعویق افتاد.
- We drove past the empty field that had just hosted the fair last week.
- از کنار زمین خالی‌ای که هفته‌ی گذشته میزبان بازار بود، گذشتیم.
noun countable
جشنواره (نوعی رویداد عمومی که در خارج از خانه و اغلب برای جمع‌آوری پول برای هدفی خاص برگزار می‌شود)
- The school fair is a great opportunity to raise money for charity.
- جشنواره‌ی مدرسه فرصتی عالی برای جمع‌آوری پول برای امور خیریه است.
- The school fair is happening tomorrow.
- جشنواره‌ی مدرسه فردا برگزار می‌شود.
adjective
منصف (شخص)
- a fair judge
- قاضی منصف
- a fair teacher
- معلم منصف
adjective
خالص
- I prefer fair sparkling water over any other type of carbonated beverage.
- آب گازدار خالص را به هر نوع نوشیدنی گازدار دیگری ترجیح می‌دهم.
- Fair sparkling water is a great alternative to sugary sodas.
- آب گازدار خالص جایگزینی عالی برای نوشابه‌های قندی است.
adjective
خوانا (خط و نوشتار)
- The handwriting was fair.
- دستخط خوانا بود.
- The document was written in a fair hand.
- این سند با خط خوانا نوشته شده است.
adjective
آب‌و‌هوا موافق (باد و غیره)
- The fair wind propelled the ship forward through the sea.
- باد موافق کشتی را در دریا به جلو می‌راند.
- The sailors rejoiced when they felt the fair wind.
- ملوانان وقتی باد موافق را احساس کردند، خوشحال شدند.
adjective
قدیمی بدون مانع (راه و مسیر و غیره)
- The knight's path to the castle was a fair one.
- راه شوالیه به قلعه مسیری بدون مانع بود.
- She found a fair route.
- مسیر بدون مانعی را پیدا کرد.
adverb
منصفانه
- He competed fair.
- منصفانه رقابت کرد.
- We must compete fair.
- باید منصفانه رقابت کنیم.
verb - intransitive
آب‌و‌هوا صاف شدن
- As the clouds dispersed, it started to fair.
- با پراکنده شدن ابرها، هوا شروع به صاف شدن کرد.
- I was worried the storm would last all day, but the weather started to fair earlier than expected.
- نگران بودم که طوفان تمام روز ادامه داشته باشد اما هوا زودتر از حد انتظار صاف شد.
verb - transitive
صاف کردن، دارای سطح صاف و صیقلی کردن (به‌ویژه در کشتی‌سازی)
- The skilled craftsmen carefully faired the edges of the planks.
- صنعتگران ماهر لبه‌های تخته‌ها را با دقت صاف کردند.
- The boat builder meticulously faired the hull before applying the final coat of paint.
- سازنده‌ی قایق پیش از اعمال آخرین لایه‌ی رنگ، بدنه را به‌دقت دارای سطح صیقلی کرد.
noun
قدیمی زیبایی
- The fair of her appearance left everyone in awe.
- زیبایی ظاهرش همه را در بهت فرو برد.
- The fair of her smile lit up the room.
- زیبایی لبخندش اتاق را روشن کرد.
noun
قدیمی زن
- The fair's beauty was renowned throughout the kingdom.
- زیبایی این زن در سراسر پادشاهی مشهور بود.
- The fair was courted by many suitors.
- این زن خواستگاران زیادی داشت.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد fair

  1. adjective impartial, unprejudiced
    Synonyms: aboveboard, benevolent, blameless, candid, civil, clean, courteous, decent, disinterested, dispassionate, equal, equitable, even-handed, frank, generous, good, honest, honorable, impartial, just, lawful, legitimate, moderate, nonpartisan, objective, on the level, on up-and-up, open, pious, praiseworthy, principled, proper, reasonable, respectable, righteous, scrupulous, sincere, square, straight, straightforward, temperate, trustworthy, unbiased, uncolored, uncorrupted, upright, virtuous
    Antonyms: biased, partial, prejudiced, unfair, unjust, unreasonable
  2. adjective light-complexioned, light-haired
    Synonyms: argent, blanched, bleached, blond, blonde, chalky, colorless, creamy, faded, fair-haired, fair-skinned, flaxen-haired, light, milky, neutral, pale, pale-faced, pallid, pearly, sallow, silvery, snowy, tow-haired, tow-headed, white, whitish
    Antonyms: dark
  3. adjective mediocre, satisfactory
    Synonyms: adequate, all right, average, common, commonplace, decent, fairish, indifferent, intermediate, mean, medium, middling, moderate, not bad, okay, ordinary, passable, pretty good, reasonable, respectable, satisfactory, so-so, tolerable, up to standard, usual
  4. adjective beautiful
    Synonyms: attractive, beauteous, bonny, charming, chaste, comely, dainty, delicate, enchanting, exquisite, good-looking, handsome, lovely, pretty, pulchritudinous, pure
    Antonyms: repulsive, ugly
  5. adjective bright, cloudless (weather)
    Synonyms: balmy, calm, clarion, clear, clement, dry, favorable, fine, mild, placid, pleasant, pretty, rainless, smiling, sunny, sunshiny, tranquil, unclouded, undarkened, unthreatening
    Antonyms: cloudy, inclement, rainy, stormy
  6. noun exposition, carnival
    Synonyms: bazaar, celebration, centennial, display, exhibit, exhibition, expo, festival, fete, gala, market, observance, occasion, pageant, show, spectacle

Collocations

  • bid fair

    محتمل بودن، به احتمال زیاد (کردن یا بودن)

  • fair and square

    صادقانه و خالصانه، بی‌شیله‌پیله، جوانمردانه، عادلانه و منصفانه، در کمال درستی و صداقت، درست و قانونی

Idioms

  • by fair means or foul

    (انجام دادن کاری یا به دست آوردن چیزی) هرطور(ی)شده، به هر حربه‌ای که شده (حتی غیرمنصفانه)

  • play fair

    منصفانه رفتار کردن، جوانمردانه رفتار کردن، از مقررات پیروی کردن

  • all's fair in love and war

    درباره‌ی عشق و جنگ می‌توان از هر ترفندی استفاده کرد.

  • fair and square

    صادقانه و خالصانه، بی‌شیله‌پیله، جوانمردانه، عادلانه و منصفانه، در کمال درستی و صداقت، درست و قانونی

لغات هم‌خانواده fair

ارجاع به لغت fair

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «fair» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/fair

لغات نزدیک fair

پیشنهاد بهبود معانی