آیکن بنر

سطح‌بندی CEFR در فست دیکشنری

سطح‌بندی CEFR در فست دیکشنری

مشاهده
Fast Dictionary - فست دیکشنری
حالت روز
حالت خودکار
حالت شب
خرید اشتراک
  • ورود یا ثبت‌نام
  • دیکشنری
  • مترجم
  • نرم‌افزار‌ها
    نرم‌افزار اندروید مشاهده
    نرم‌افزار اندروید
    نرم‌افزار آی‌او‌اس مشاهده
    نرم‌افزار آی او اس
    افزونه‌ی کروم مشاهده
    افزونه‌ی کروم
  • وبلاگ
  • پشتیبانی
  • خرید اشتراک
  • لغات من
    • معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها
    • انگلیسی به انگلیسی
    • مترادف و متضاد
    • Phrasal verbs
    • Collocations
    • Idioms
    • لغات هم‌خانواده
    • سوال‌های رایج
    • ارجاع
    آخرین به‌روزرسانی: ۲۹ مهر ۱۴۰۳

    Work

    wɜːrk wɜːk

    گذشته‌ی ساده:

    worked

    شکل سوم:

    worked

    سوم‌شخص مفرد:

    works

    وجه وصفی حال:

    working

    شکل جمع:

    works

    معنی work | جمله با work

    noun uncountable A1

    کار (فیزیکی یا ذهنی)

    link-banner

    لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی کاربردی مقدماتی

    مشاهده

    Too much work made her sick.

    کار زیاد او را بیمار کرد.

    His work was spread on the table.

    کارش روی میز پراکنده بود.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    a day's work

    کار یک‌ روز

    He is still looking for work.

    او هنوز دنبال کار می‌گردد.

    hard work

    کار شاق

    noun uncountable

    محل کار، سر کار

    تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

    همگام سازی در فست دیکشنری

    He goes to work at 7 A.M.

    او ساعت ۷ صبح به سر کار می‌رود.

    When do you leave for work?

    کی می‌ری سر کار؟

    noun countable

    اثر (هنری و ادبی و غیره)

    a great literary work

    اثر ادبی بزرگ

    Bacon's philosophical works

    آثار فلسفی بیکون

    noun uncountable informal

    عمل جراحی (برای بهبود ظاهر)

    The work he had done on his face made him almost unrecognizable.

    عمل جراحی‌ای که روی صورتش انجام داده بود او را تقریباً غیر قابل تشخیص می‌کرد.

    the work done on the patient's chin

    عمل جراحی انجام‌شده روی چانه‌ی بیمار

    noun plural

    (works) کارخانه، کارگاه

    The iron works provided employment opportunities for many in the small town.

    کارخانه‌ی آهن فرصت‌های شغلی را برای بسیاری در این شهر کوچک فراهم کرد.

    steel works

    کارخانه‌ی فولاد

    noun plural informal

    (the works) همه‌چیز، کلهم اجمعین، همه‌اش با هم

    When I got my car serviced, I asked for the works: oil change, tire rotation, and a full inspection.

    وقتی دادم ماشینم را سرویس کنند، درخواست همه‌چیز کردم. از تعویض روغن و چرخش تایر تا بازرسی کامل.

    For my birthday party, I want the works - balloons, streamers, a cake, and presents.

    برای جشن تولدم همه‌چیز را می‌خواهم: بادکنک، استریمر، کیک و کادو.

    noun plural

    (works) قطعات (به‌ویژه متحرک در دستگاه‌ها و ماشین‌ها و غیره)

    The mechanic inspected the works of the engine to identify the source of the problem.

    مکانیک قطعات موتور را بررسی کرد تا منشأ مشکل را شناسایی کند.

    the works of the clock

    قطعات ساعت

    verb - intransitive

    موثر بودن، مؤثر واقع شدن، اثر داشتن، ، تأثیر داشتن، کارگر افتادن، اثر کردن

    My plan worked!

    نقشه‌ام مؤثر بود!

    The medicine did not work.

    دارو کارگر نبود.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    This policy will not work.

    این سیاست موفقیت‌آمیز نخواهد بود.

    Feminine charm doesn't work on him.

    جذابیت زنانه او را تحت‌تأثیر قرار نمی‌دهد.

    verb - intransitive verb - transitive

    کار کردن، فعالیت کردن، اقدام کردن (شخص)

    The committee is working to get the prisoners freed.

    کمیته برای آزاد کردن زندانیان مشغول فعالیت است.

    He has always been working against me.

    او همیشه علیه من اقدام کرده است.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    If you work hard, you will succeed.

    اگر سخت کار کنی موفق خواهی شد.

    She works 38 hours a week.

    او هفته‌ای 38 ساعت کار می‌کند.

    Things did not work out as planned.

    کارها طبق نقشه به انجام نرسید.

    He works in a hospital.

    در بیمارستان کار می‌کند.

    verb - transitive

    شکل دادن، عمل آوردن

    She worked the mixture into a paste.

    او آن مخلوط را (ورز داد و) تبدیل به خمیر کرد.

    iron worked into ingots

    آهنی که (با چکش‌کاری) تبدیل به شمش شده

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    to work dough

    خمیر را مالیدن (به عمل آوردن)

    verb - intransitive verb - transitive

    کار کردن، عمل کردن، راه‌انداختن

    The elevator does not work.

    آسانسور کار نمی‌کند.

    The machine works by electricity.

    این ماشین با برق کار می‌کند.

    نمونه‌جمله‌های بیشتر

    The gears work well.

    دنده‌ها خوب کار می‌کنند.

    Do you know how to work this motor?

    آیا می‌دانی چگونه این موتور را به کار بیندازی؟

    suffix

    (work-) کاری، سازی

    metalwork

    فلزکاری

    basketwork

    سبدسازی

    adjective

    کاری، مربوط به کار

    work hours

    ساعات کاری

    work clothes

    لباس‌های کار

    پیشنهاد بهبود معانی

    انگلیسی به انگلیسی | مترادف و متضاد work

    1. noun labor, chore
      Synonyms:
      job task effort endeavor exertion struggle toil chore assignment attempt obligation performance production functioning trouble trial drudgery drudge grind sweat striving undertaking industry push stint travail elbow grease moil pains stress muscle daily grind grindstone slogging commission servitude salt mines
      Antonyms:
      fun entertainment pastime
    1. noun business, occupation
      Synonyms:
      job occupation employment profession activity trade pursuit line of business endeavor duty responsibility task practice obligation calling vocation livelihood craft skill art line office commitment thing stint grind slot gig nine-to-five contract specialization do walk racket swindle
      Antonyms:
      entertainment fun pastime
    1. noun achievement
      Synonyms:
      product creation production performance piece act deed output composition end product application opus oeuvre article function handiwork handicraft
      Antonyms:
      failure loss
    1. verb be employed; exert oneself
      Synonyms:
      labor toil strive try exert oneself apply oneself earn a living do a job be gainfully employed have a job hold a job specialize pursue manage carry on do business take on slave hustle drive sweat scratch dig plug away buckle down knuckle down peg away punch a clock report manufacture freelance nine-to-five it moonlight moil drudge slog ply
      Antonyms:
      rest relax idle laze
    1. verb manipulate, operate
      Synonyms:
      use control handle operate manage maneuver drive direct cause create move run perform function act behave react progress go take serve implement execute carry out achieve accomplish effect bring about wield ply force contrive tick
    1. verb cultivate, form
      Synonyms:
      make shape form handle process care for tend farm manipulate mold fashion labor knead dig till dress
      Antonyms:
      destroy

    Phrasal verbs

    work in (or into)

    1- داخل کردن، وارد (چیزی) کردن، (به‌تدریج) جا دادن، جاسازی کردن 2- (به‌تدریج) جا گرفتن یا داخل شدن

    work off

    (با ورزش و غیره) تحلیل بردن (خوراک پرکالری و غیره)

    (قرض یا منت یا وظیفه) با کار جبران کردن یا پرداختن

    work on (or upon)

    1- تحت‌تأثیر قرار دادن یا اثر کردن 2- ترغیب کردن

    work out

    حساب کردن

    حل کردن، فهمیدن

    ورزش کردن، تمرین کردن (بدنی)

    نتیجه‌ی محاسبه بودن

    پیش رفتن، از آب در آمدن، نتیجه دادن

    work over

    کتک زدن، لت‌وپار کردن، حسابی زدن، گوشمالی دادن

    بررسی کردن، بازبینی کردن

    دوباره انجام دادن، اصلاح کردن، از نو انجام دادن

    Phrasal verbs بیشتر

    work up

    پیش رفتن، جلو رفتن، ترقی کردن

    تحریک کردن، انگیزاندن

    work through

    کنار آمدن، حل و فصل کردن

    work on

    شکل دادن

    مجاب کردن

    Collocations

    do (or work) marvels

    اعجاز کردن، فرجود کردن

    Idioms

    at work

    مشغول کار، درحال انجام کار، سر کار

    get the works

    (امریکا - عامیانه) مشمول حداکثر مجازات یا سختگیری شدن

    give someone the works

    (امریکا - عامیانه) 1- کشتن، سر کسی را زیر آب کردن 2- (از روی بدجنسی یا شوخی) بلا به سر کسی آوردن

    in the works

    (عامیانه) در دست عمل، در شرف انجام

    make short (or quick) work of

    زود غائله را خواباندن، زود از شر چیزی خلاص شدن، زود خاتمه دادن، زود رسیدگی کردن

    Idioms بیشتر

    out of work

    بیکار، بدون شغل

    shoot the works

    1- (قمار) موجودی خود را شرط‌بندی کردن، رست زدن 2- حداکثر کوشش را کردن

    (امریکا - عامیانه) 1- (پوکر) رست زدن، همه‌چیز را یکباره به خطر انداختن 2- سخت کوشیدن، به‌شدت تقلا کردن

    the works

    1- (ساعت و غیره) بخش‌های متحرک، چرخ و مهره 2- (عامیانه) لوازم اضافی، ابزار یدکی، همه‌ی متعلقات

    the whole works

    (عامیانه) همه‌ی اضافات و متعلقات، همه‌ی لوازم یدکی، بود و نبود، همه‌چیز

    to work (or scream) one's guts out

    با تمام وجود کار کردن (یا فریاد کشیدن)

    work like a beaver

    سخت کوشیدن، بسیار کار کردن

    all work and no play makes jack a dull boy

    کسی که همه‌اش کار می‌کند و تفریح ندارد به جایی نمی‌رسد.

    do somebody's dirty work

    کارهای ناخوشایند (و گاهی ناشایسته‌ی) دیگران را برایشان انجام دادن

    the devil makes work for idle hands

    شیطان آدم بیکار را آسان‌‌‌تر وسوسه می‌کند.

    work like a dog

    مثل سگ کار کردن، خیلی سخت کار کردن، به‌شدت کار کردن

    لغات هم‌خانواده work

    • noun
      work, workaholic, worker, working, workings
    • adjective
      workable, overworked, working
    • verb - transitive
      work, rework

    سوال‌های رایج work

    گذشته‌ی ساده work چی میشه؟

    گذشته‌ی ساده work در زبان انگلیسی worked است.

    شکل سوم work چی میشه؟

    شکل سوم work در زبان انگلیسی worked است.

    شکل جمع work چی میشه؟

    شکل جمع work در زبان انگلیسی works است.

    وجه وصفی حال work چی میشه؟

    وجه وصفی حال work در زبان انگلیسی working است.

    سوم‌شخص مفرد work چی میشه؟

    سوم‌شخص مفرد work در زبان انگلیسی works است.

    ارجاع به لغت work

    از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

    شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

    کپی

    معنی لغت «work» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۲ آذر ۱۴۰۴، از https://fastdic.com/word/work

    لغات نزدیک work

    • - wordy
    • - wore
    • - work
    • - work as a team
    • - work basket
    پیشنهاد بهبود معانی

    آخرین مطالب وبلاگ

    مشاهده‌ی همه
    لغات و اصطلاحات بسکتبال به انگلیسی

    لغات و اصطلاحات بسکتبال به انگلیسی

    لغات و اصطلاحات فوتبالی به انگلیسی

    لغات و اصطلاحات فوتبالی به انگلیسی

    لغات و اصطلاحات ورزشی به انگلیسی

    لغات و اصطلاحات ورزشی به انگلیسی

    لغات تصادفی

    اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

    self-determination seldom solidarity same here spectral splentic stand the test of time start from scratch bus start over strongly recommend subconsciously arrange cognation piccalilli عدلیه تفاصیل مبادی آداب پیراهن پرنده پا بلوط بازو آشغال ماهی شمشیری ماهی هادوک ماهی کف‌زی ماهی اسنپر ماهی سی بس ماهی فرشته‌ای
    بیش از ۷ میلیون کاربر در وب‌سایت و نرم‌افزارها نماد تجارت الکترونیکی دروازه پرداخت معتبر
    فست دیکشنری
    فست دیکشنری نرم‌افزار برتر اندروید به انتخاب کافه بازار فست دیکشنری برنده‌ی جایزه‌ی کاربرد‌پذیری فست دیکشنری منتخب بهترین نرم‌افزار و وب‌سایت در جشنواره‌ی وب و موبایل ایران

    فست دیکشنری
    دیکشنری مترجم AI دریافت نرم‌افزار اندروید دریافت نرم‌افزار iOS دریافت افزونه‌ی کروم خرید اشتراک تاریخچه‌ی لغت روز
    مترجم‌ها
    ترجمه انگلیسی به فارسی ترجمه آلمانی به فارسی ترجمه فرانسوی به فارسی ترجمه اسپانیایی به فارسی ترجمه ایتالیایی به فارسی ترجمه ترکی به فارسی ترجمه عربی به فارسی ترجمه روسی به فارسی
    ابزارها
    ابزار بهبود گرامر ابزار بازنویسی ابزار توسعه ابزار خلاصه کردن ابزار تغییر لحن
    وبلاگ
    وبلاگ فست‌دیکشنری گرامر واژه‌های دسته‌بندی شده نکات کاربردی خبرهای فست دیکشنری افتخارات و جوایز
    قوانین و ارتباط با ما
    پشتیبانی درباره‌ی ما راهنما پیشنهاد افزودن لغت حریم خصوصی قوانین و مقررات
    فست دیکشنری در شبکه‌های اجتماعی
    فست دیکشنری در اینستاگرام
    فست دیکشنری در توییتر
    فست دیکشنری در تلگرام
    فست دیکشنری در یوتیوب
    فست دیکشنری در تیکتاک
    تمامی حقوق برای وب سایت و نرم افزار فست دیکشنری محفوظ است.
    © 2007 - 2025 Fast Dictionary - Fastdic All rights reserved.